دلنوشته های یک مادر-2
پسر عزیزم، آرتین جان روزها از پس یکدیگر می آیند و می روند و با هر آمدن و رفتن آنها، تو بزرگ و بزرگتر می شوی و من در کنار تو، شاهد این رشد و بالندگی هستم. کمتر از یک هفته به اتمام پنجمین ماه زندگی ات باقی مانده و اکنون که مشغول نگارش هستم، تو سعی در خوردن انگشتانت داری ولی دهان کوچکت، گنجایش تمامی انگشتانت را ندارد و تو هر بار ناراضی از این ناکامی، داد شکایت سر میدهی... دلگیرم پسرم؛ غمی ناشناخته و غریب بر دلم نشسته... روزهای سخت ولی شیرینی را با تو می گذرانم؛ از نق نق ها و گریه های آخر شبت که گاهی طاقتم را تاق می کند تا لبخندهای صبحگاهت، همه و همه عادت هر شب و روزم شده است. تو در آینده این روز...